اولین برف زمــستون مـــا
ســـــــــلام بهراد نازم
امـــــــروز که از خواب بیدار شدم اولین کاری که کردم رفتم دم پنجـــره چون شب قبل کلی دعا کرده بودم برف بباره... دعـــام مستجاب شده بود، بـــــرف میباره، خـــدایا شکرت مــن عاشق برفـــم.
شمـــا که بیدار شدی کاپشــن تنت کردم و بردمت رو تراس تا اولـــــــین برف زندگیتو تمـــاشــا کنی... قربونت برم که کلی تعجب کرده بودی و چشات گرد شده بود.
بگم از این روزای بهــراد جونم:
پســـر گلم دیگه کم کم داره واســه خودش مردی میشه دیگه اون بهراد کوچولویی که همش شیر میخورد و میخوابید و فقط میخندید نیستی، وقتی پوشکتو میخوام عوض کنم فــرار میکنی کلی باهم کشتی میگیریم تا من بتونم پوشکت کــنم بس که فوضولی ماشاالله...
روروئــکت رو هم که به ســلامتی شکوندی اینقدر که به در و دیوار کوبوندیش... دیگــه بدون کمک میتونی بشینی و من هر روز میشونمت و کلی بهت خیره میشم و ذوق میکنم آخه خیلی دوست داشــتم بشینی یا بتونی راه بری...
صبح که از خواب بیدار میشی میای رو شکم مامانی اینقــدر این ور اون ور میری تا منو بیدار کــنی ناگفته نماند از مو کشیدن و انگشت تو چشمم کردن هم دریغ نمیکنی (تلافــی میکنم بزار...)
بعــضی وقتا هم دستتو از مبل ها یا پشتی میگیری و میخوای که بلند بشـــی ولی گــلم خیلی زوده هنـــوز...
انشــاالله پســرم همیشه سالم باشــی که همین طوری واســه ما شیطونی کنی... با وجــود تو آرامـــش میگیرم همـــیشه